برای دلش لباس ضد حریر دوخت تا دیگر برای کسی نسوزد
آن قدر خودش را کوچک کرد تا دیگر اثری ازش نماند
آن قدر با دلم بازی کردی تا از دستت افتاد و شکست
می گفت غرورم را زیر پا نمی گذارم*راستی غرورش چرا خاکی بود
در دریای غم و اندوه دست و پا می زد*ای کاش شنا کردن بلد بود
از وقتی قلبش شکست از تمام سنگها متنفر شد
زرد و نیلی و بنفش
سبز و ابی و کبود !
با بنفشه ها نشسته ام ،
سال های سال ،
صبح های زود .
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر،
گیسوان خیس شان به دست باد ،
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم ،
عشق من لواشک؟؟!!!
از وقتی دلش شکست و از وقتی که دل شکست از همه سنگها متنفر شد